27 Ağustos 2011 Cumartesi

ملا و گربه

زن ملا مشغول پر کندن چند مرغ بود. گربه ای آمد و یکی از مرغ ها را قاپید و فرار کرد. زن فریاد زد: ملا، گربه مرغ را برد.
ملا از توی یکی از اتاق ها با صدای بلند گفت: قرآن را بیاور!
...گربه تا این را شنید مرغ را انداخت و فرار کرد.
گربه های دیگر دورش جمع شدند و با افسوس پرسیدند: تو که این همه راه مرغ را آوردی چرا آنرا انداختی؟
گربه گفت: مگر نشنیدید گفت قرآن را بیاور؟
گربه ها گفتند قرآن کتاب آسمانی آنهاست به ما گربه ها چه ربطی دارد؟
گربه گفت اشتباه شما همین جاست ملا می خواست آیه ای پیدا کند و بگوید از این به بعد گوشت گربه حلال است و نسل مان را از روی زمین بردارد !!!

20 Ağustos 2011 Cumartesi

عجب صبری خدا دارد...

خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدم ها چه شـادي ها خورد بر هم چه بازی ها شـود رسـوا یکی خندد ز آبادی، یکی گرید ز بربادی ...
یکی از جان کند شـادی، یکی از دل کند غوغا چه کاذب ها شـود صادق، چه صادق ها شـود کاذب چه عابد ها شـود فاسـق، چه فاسـق ها شـود عابد چه زشـتی ها شـود رنگین چه تلخی ها شـود شیرین چه بالا ها رود پائین، چه سـفلی ها شـود علیا عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد و گرنه بر زمین افتد ز جـيب محتسـب مینا

زن

زن عشق می کارد و کینه درو می کند....

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر....

می تواند یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی .....

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ........

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ............

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ..........

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی .........

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .........

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ........

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .........

و هر روز او متولد می شود ، عاشق می شود ، مادر می شود ، پیر می شود و می میرد.....

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد .......
                                       دکتر علی شریعتی

7 Ağustos 2011 Pazar

اعتماد شکسته

هیچ انتظاری از کسی ندارم!
و این نشان دهنده ی قدرت من نیست!
مسئله ، خستگی از اعتماد های شکسته است

سفرۀ خالی

یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت اقا سفره خالی می خرید...؟
BlogOkulu Gadgets